به نام خدای قلب و قلم .
به مناسبت فردا(روز دانش آموز) یکی از خاطراتی که از اولین سال معلمی ام برایم به یادگار مانده و بعنوان بهترین خاطره ی معلمی در همان سال برگزیده شد را به همه ی دانش آموزان قدیم و جدید تقدیم میکنم.
✓ درست در نیمه مهرماه ایستاده بودیم.
مهر ماهی که آغاز یک راه هزار ساله ست برای من و همکارانی که امسال به خانواده ی بزرگ آموزش و پرورش پیوسته ایم.
از آنجا میگویم یک راه هزار ساله که یک نسل قرار است در کلاسهایی کوچک با ما و در کنار ما روزهای تحصیلشان را بگذرانند.
روزهای ابتدای مهرماه امسال سخت میگذشت، سخت و گاهی خییییییییلی سخخخخت.اما در دل این روزهای سخت، گاهی اتفاقاتی می افتاد که کام جانم را شیرین میکرد. شیرین تر از تمام شیرینی های تمام شدنی دنیا، یک شیرینی مانا و جاوید برای تمام دوران عمرم.
آن روز اولین روز شروع درس قرآن و آغاز کتاب قرآن پایه ی دوم دانش آموزانم بود. با یک سخنرانی شروع کردم. یک سخنرانی با موضوع اینکه: بچه ها! ما باااااااااید هر کاری را با نام خدا شروع کنیم. و "الف" واژه ی "باید" را آنقدر درشت و غلیظ و کشیده ادا کردم که مو لای درزش نرود.
بر خلاف روزهای گذشته بچه ها با من همراهی و همکاری کردند. از آنها خواستم تا هر کدام مثالی بزنند از اینکه مثلا برای چه کارهایی باید بسم الله بگوییم؟؟
خانم اجازه: برای مسافرت رفتن
خانم اجازه ما بگیم؟ برای درس خواندن
خانوووووم: وقتی میخواهیم بخوابیم.
و انبوهی از مثالهای مختلف بود که با زبان کودکانه شان برایم گفتند.
آن زنگ گذشت.
ساعت بعد ریاضی داشتیم.
درس مان دسته بندی و شمارش تصاویر بود. بعد از اینکه روش دسته بندی و شیوه ی شمارش اشکال را برایشان توضیح دادم، از آنها خواستم تمرین کتاب را حل کنند تا سپس از آنها بپرسم.
بعد از چند دقیقه گفتم: بچه ها!! برای اینکه شکل ها را بشمریم اول از همه باید چکار کنیم؟ (منتظر بودم با توجه به توضیحات مبسوطم در باب طریقه ی شمارش شکل ها، دانش آموزانم بگویند: اول باید دسته بندی کنیم).
معصومه بدون مکث و با یک طمانینه ی خاص کودکانه گفت:"خانوم! اول باید 'بسم الله' بگیم."
خشکم زد، چسبیدم به زمین
در آن لحظه واقعا نمیدانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم و یا چه باید بگویم؟
میخواستم بروم جلو و تحسین و تشویق خودم را طوری ابراز کنم که همه ی بچه ها متوجه حال خوشم بشوند اما .
انگار گیج بودم
شاید در آن لحظه داشتم خودم را با آن دخترک معصوم مقایسه میکردم ؛
شاید هم داشتم به حال خودم افسوس و به حال آن دانش آموزم غبطه می خوردم که علمش را به همین زودی به عمل تبدیل کرده بود و من همچنان عالمی بی عمل که فقطططط. حرف و حرف و حرف!!!
و سکوت کردم برای حال خودم.
✓ سکانس اول: یک روز با همه ی شور و شوق معلمی که اساسأ با نوسانات خُلقی ات کم و زیاد می شود، می نشینی برای تدریسهای فردا ایده پیدا میکنی، طرح درس می نویسی، ابزارهای هرچند ساده برای آموزش ریاضی وعلوم و بقیه درسها می سازی و.
✓ سکانس دوم: فردا در کلاس.
هر آن چیزی که انتظارش را نداری بر سرت می آید.
بدتر از همه این هست که دانش آموزانت کوچکترین وَقْعی برای ایده ها و طرح درس و ابزارهای من درآوردی و بدردبخور و گاهی غیر کاربردی ات نمی نهند و اینجا تازه اول ماجراست.
✓ سکانس سوم: یاد روزی می افتی که به امید دستپخت مامان، خسته و گرسنه خودت را تا خانه کشانده بودی و بعد از دیدن و چشیدن غذای من درآوردی جدیدی که مامان از برنامه های شبکه پنج تلویزیون با شور و شوق برایت پخته بود اصصصصصصلا به وجد نیامدی و گفتی مامان از غذای دیشب چیزی نمانده؟؟
در همین لحظه نفرین دعاگونه ی مادر نصیبت می شود که ای بی لیاقت!!
لیاقتت همان عدس پلوی بی عدس و آبگوشت بی گوشت و قیمه ی بی لپه ست
قیافه ای که از این دعای نفرین گونه ی مادر نصیبت شده دیدنی ست.
ناگهان به یاد حال و روز خودت در کلاس درس میفتی و از همان دعاهای نفرین گونه نصیب دانش آموزانت میکنی که .
خدایا!!! به راه راست هدایتشان کن.
به نام اوی من و تو.
اصل مطلب: دیشب با خودم قرار گذاشتم که این وبلاگ نوپا را سر پا نگه دارم ونگذارم خاک بخورد.
اینقدرررررر دلخور هستم از کارهای نصفه و نیمه و نیمه و نصفه.
یک بازه ی صد روزه (یعنی: از یازدهم آبان تا بیستم بهمن) برای خودم معین کردم برای اینکه حتی اگه شده روزی دو خط اینجا بنویسم، بنویسم.
شده ام شبیه بنده خداهایی که میگویند: عااااااشقتم خدااااا و مُدام پروفایل و استوری و پُست عاشقانه برای خدا میگذارند که مثلا خدا بیاید و پروفایلشان را چک کند و لایک و!!!
من هم که عاااااااشق نوشتن و مُدام لاف عاشقی.
اما دریغ از قلم و قدم و قلبم که حرکتی بکند.
یادش بخیر اما قدیم ها و در زمان امپراطوری تلگرام و همانجا که همه مان ساعتها مقیم آستانش بودیم، برای خودم یک عالمه برو و بیای نوشتاری داشتم و روزهایی که در آن یادداشت جدیدی از خودم منتشر میکردم انگار رنگ و طعم و بوی اکسیژن هوا هم برایم عوض میشد. و این خاصیت عشق است دیگر.
به نام اوی من و تو
تقدیم به هر چه معلم پروانه ای ست و معلم سه شنبه های پروانه ای ام.
✔ معلم ها بال دارند
بالهایی شبیه بال پروانه، با همان نازکی و با همان خالهای رنگی رنگی
اما همین بالهای نازک باید بتواند شبیه بالهای عقاب قوی و سترگ باشد
فکرش را بکن. پروانه و عقاب!
چه سنخیت ناموزونی
اینها را همان معلم سه شنبه هایم گفت و مرا در ابهامی عمییییق رها کرد
به نام او
دبستانی که بودم، همیشه شاگرد اول کلاس و مدرسه بودم.
دبستان که تمام شد و دنیا که بزرگتر شد و رقیبها که بیشتر شدند، دیگر من اول نبودم، آخر هم نبودم؛
جایی بین رتبه های کلاس بالا و پایین میشدم.
♨️ آن دوران جزو ترین خاطرات تحصیلی ام است.
چون جایگاهم مشخص نبود
دلهره ی یک رتبه بالاتر و پایین تر مرا میکُشت و اضطراب یک صدم پایین و بالا امانم را می برید.
روانشناسی پرتوقع ها.
آیا تا به حال برایتان پیش آمده که انتظار جواب پیامی را بکشید که فرستاده اید؟
اگر پیش آمده، پس شما جزو دسته ی آدمهای بسیاااااااااار پرتوقع هستید.
آدمهایی که توقع دارند؛ انسانهای دوروبرشان یا حرفی را نزنند و یا اگر زدند حداقل خلاف آن عمل نکنند.
آدمهایی که توقع دارند؛ چون توی زندگی کسی سرک نمی کشند، بقیه هم سرشان توی زندگی خودشان باشد.
آدمهایی که توقع دارند؛ جواب خوبیهایشان نه با خوبی، که حداقل با بدی داده نشود.
آدمهایی که توقع دارند؛ چون صاف و صادق هستند، بقیه هم با آنها صاف و صادق باشند.
آدمهایی که توقع دارند؛ از هر دستی میدهند با همان دست پس بگیرند.
آدمهایی که توقع دارند؛ چون درباره ی دیگران افکار غیر واقع و توهمی ندارند، دیگران هم نسبت به آنها غیرواقعی و توهمی فکر نکنند.
اگر جزو این دسته آدمها هستید بدانید و آگاه باشید خییییییلی پرتوقعید.
پ ن: پر توقع ها به بهشت نمی روند.
هوالسَّمیع.
برق چشمها و گوشهایش.
گفتم کِی وقت داری ببینمت، یک کم درد دل کنیم؟ گفت: همین الان. بگوکجایی؟خودم میام پیشت.
یک ساعت نشده پشت در خانه بود. بدون هیییییییچ تشریفاتی. گفت که فقط آمدم تا برایم حرف بزنی .
آنقدر یهویی آماده شنیدن بود که خودم آنقدر یهویی حرفامو آماده نکرده بودم.
ادامه مطلببه نام خدای شاعرها
♨️ گزارشی خودمانی از دوساعت تنفس در کارگاه نقد شعر
"خوشا به حال شماها که شاعری بلدید"
صفاری نیامد. و چقدر بد است که گاهی به یُمن تلگرام!!!! فقط یک آیدی از دوست شاعرت داری که به درد تماس گرفتن نمیخورَد. صفاری نیامد و من امروز گم شدم. اما نه در خیابان و نه در حوزه هنری. گم شدم در واژه، در کلمه، در احساس، گم شدم درخیال، در ذوق، در دفترشعر. دختران همه جوان بودند و
ادامه مطلبقسمتی از دیالوگهای یک معلم(خودم) با مادران دانش آموزان در یک روز:
✔ زنگ اول قبل از ورود به کلاس:
مادر: ببخشید خانم.اومدم درس دخترم رو بپرسم.
معلم: درسش خوبه، مشکل خاصی باهاش ندارم.
مادر: یعنی خوبه دیگه؟ خیالم راحت باشه؟
بسم الله الرحمن الرحیم
سوم دبستان را برای سومین سال پیاپی رفوزه شدم.
خودم سرشکسته بودم، اما "پدر" سرش بالا بود.
سینه سپر کرد و جلوی پوزخندها و تلخندهای همه اطرافیان، از دختر ته تغاریش دفاع کرد.
چندمین بار بود که شرمنده ی پدر شده بودم
اما او هر بار مهربانتر از دفعه ی پیش در آغوش گرفت این دختِر کوچک و ضعیف و پر از خطا و مردودی اش را.
این بار هم "پرونده" ام را گرفت و
ادامه مطلببه نام اوی من و تو .
یادش بخیر!
روز عقد آبجی منیژه، مامان خیلی ذوق زده بود. راه و بیراه اسفند دود میکرد و آیت الکرسی میخواند.
یادمه، خان عمو که جعبه های میوه را آورد و چید کنار حوض، مادر دوید توی اتاق و گفت: منیره جان! پاشو مادر، پاشو بیا توی حیاط میوه هارا باهم بشوریم، وقت نیست ها.
با مادر کنار حوض فیروزه نشستیم. مامان نمیتونست ذوق و شوقش را مخفی کند. مُدام حرف میزد و بی جهت لبخند میزد و دعامیکرد.
بهم گفت: بعد از رفتن بابات این حوض هم انگاری دلش گرفت؛ اما امروز این حوض هم داره میخنده.
بعد هم گفت: بعد از منیژه دل نگرانی ام فقط تویِ وروجکی!!
.
.
.
.
پنجره را باز میکنم و خیره میشوم به حوض فیروزه ای وسط حیاط.حالا تمامش یخ زده.
دلتنگ مادرم.مادر هم مثل خودم عاااااشق رنگ فیروزه ای بود. میروم سراغ سجاده ی ترمه ای که چندماه قبل از رفتنش برام خرید و کنار گذاشت.
سجاده ی فیروزه ای و تسبیح فیروزه ایِ یادگارِمادر، حالا تنها دلخوشی وقتهای دلتنگیمه؛
درست مثل حوض فیروزه ای یادگار آقاجون، که مرهم دلتنگی های مادر بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
میلادت تولد نور و تبلور آینه هاست، میلاد تو پایان چشم به راهی خداست از آفرینش انسان و پی بردن ملائکه به کُنه این سخن که : اِنّی اَعْلَمُ مٰالا تَعلَمون(۱).
خدا خودش را در وجودت به نمایش گذاشته انگار تا پس از آن انسان فانوس به دست بگیرد و به دنبال تو بیاید، تا نشانی از منزل خدا بیابد، تا نادیدنی ها را ببیند؛ هرچند سهم او در این میانه اندک باشد. اما شرط رسیدن، پیمودن است، هرچند با گامهای لرزان و لغزان.
ادامه مطلببسم رب المهدی.
آقای غربت نشین مان سلام.
همیشه می گویند دیگران را به چیزی بخوان که خودت عامل به آنی و من همیشه و همه جا از نظم گفته ام، از اینکه هر چیزی باید در جای خودش باشد و بر آن اصرار کرده و میکنم. همیشه گفته ام که نظم کیفیت زندگی را بالا می برد.
به نام او.
غروب یک روز زمستانی بود. دفتر شعرش را باز کرد و خواند:
چون رملهای خسته ی صحرا نشسته ام
بی وزن و در سکوت همین جا نشسته ام
گفتم: دست بردار، بی وزنی و سکوت صفت قاصدک هاست، اما تو که قاصدک نیستی نازنین!
لبخند زد و گفت: اما میتونم باشم ها!
گفتم: من که عاااااشق قاصدکهام، چون هنوز هم به خیال خام بچه گی هایم ، فکر می کنم قاصدکها از طرف خدا برایمان خبرهای خوب می آورند. ثابت کن که شبیه قاصدکی!!
اما بعدش یادم رفت بهش بگم: شوخی کردم به خدا!
و ثابت کرد.
آنقدررررررر آرام و بی صدا و در سکوت رفت که باورم شد یک روزی قاصدک آفریده شده بود.
به نام خدا
داستان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را خواندهاید؟
آنجا که ماهی سیاه کوچولو به همه ی کسانی که داشتند سعی میکردند او را از رفتن به سمت جویبارهای بزرگتر منع کنند، میگوید: "من میخواهم بدانم که راستی راستی، زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی؟ یا اینکه طور دیگری هم میشود توی دنیا زندگی کرد؟؟"
هو الرزاق
نجوایی شبانه در گوش خدا
با یک حساب سرانگشتی از گذران عمرمان میبینیم که همه مان از سر صبح تا دل شب مثل کره زمین دور خودمان میچرخیم. از این طرف به آنطرف، ازاینجا به آنجا؛ زمین و زمان را زیر و رو میکنیم: برو، بیا، بخر، بخور، ببر، بیار و
تماااااام این کارها برای این است که همه مان به دنبال زیادتر کردن "سهم" خودمان از این دنیا هستیم. حالا این سهم یا پول بیشترهست، یا شغل بهتر، یا خانه بزرگتر، یا دوستهای فراوان تر، یا تفریح و لذت بیشتر، یا آب و هوای بهتر، یا یادگیری بیشتر، یا آسایش و رفاه زیادتر، یا فهم ودرک عمیق تر و بالاتر و یا.
ادامه مطلبامروز: شنبه
با اینکه از آن دسته معلمانی نیستم که بتوانم ادعا کنم مشکلاتم را پشت در کلاس میگذارم و داخل کلاس می شوم و موقع برگشتن دوباره آنها را زیر بغل میزنم و به خانه می روم (البته در کل به وجود چنین توانایی ای بدبین و مشکوک هستم) اما قبول دارم که گاهی چنان غرق تدریس و لذت از یادگیری دانش آموزانت می شوی که انگار شهد شیرین هر چه علم نافع است در جان خودت ریخته می شود؛
آن موقع است که سبک و شاداب هستی و شاید لحظاتی اندک فارغ شوی از آنچه درونت را به تلاطم وا می دارد و از دل آشوبه های خاص هر روز و آن روز خاص.
مثل امروز هنگام تدریس جمع اعداد دورقمی که چقدررررررر مزه داد.
به نام مهربانترین.
♨️ وطن، شهر، خانه. دیگرهیچکدام بهانه های ما نیستند، بهشت و بهانه ی ما آنجاست که تو باشی.
تو که نباشی، هیچ کجاو هیچ زمانی متعلق به ما نیست.
یک هفته ی دیگر بدون تو گذشت. وقتی نباشی بی شک زندگی نخواهیم کرد، حتی اگر در چشمِ مردمان، صد سال زیسته باشیم.
اما نازنین! "زیستن" کجا و "زندگی کردن" کجا؟ و کیست که تفاوت این دو را نداند؟
بهشت و بهانه ی ما! سراسیمه ایم به دنبال بهشتی که تو را کنار خود ببیینم، غافل از اینکه هر کجا که تو باشی، بهشت می شود.
هوالمحبوب.
از وقتی شناختمش، هیییییچوقت حس خوبی به روز تولدش و تبریک و کادوهای این روز و بقیه ی متعلقات مرسومش نداشت. میگفت: "آخه روز تولد که جشن گرفتن نداره، یکسال پیر شدن خوشحالی داره؟؟!!"
خودم هم یکبار دیده بودم که روز تولدش خیلی بغض داشت و تا آمدم سر حرف را باهاش باز کنم، بغضش ترکید و زد زیر گریه.
به نام خدا
دماغش را بالا گرفته و توی سالن قدم میزند. اگر مستقیم از روبهرو به سمتش نزدیک شوی، کوچکترین اثری از تغییر حالت در ماهیچه های صورتش که یعنی تو را دیده، نمیبینی [برعکس خیلیهای دیگر که به محض دیدن آشنایی هرچند دورو قدیمی، با علامت سرودست و لبخندو هرآنچه درتوان باشد، ابراز دوستی و صمیمیت میکنند تا وقتی که به نزدیک هم رسیده و انجام رسومات رایج دست دادن و احوالپرسی های تندوتندو که گاهی ازجواب دادن به خیلیهایش جا میمانی].
ادامه مطلبهواللطیف
یادته یکی یکی اسم دانش آموزامو میپرسیدی؟ و هر روز اصرار میکردی که اتفاقات خوب و بد مدرسه رو برات تعریف کنم؟ خودت هم چیزهای تعریف کردنی کم نداشتی، با آن لحن شیرین ات که من میمُردم براش و مسخره بازیهایی که موقع تعریف کردن آنها از خودت درمیاوردی!! بعد که من غش میکردم از خنده، قیافهی مظلومی به خودت میگرفتی و میگفتی:" مگه من دارم جوک میگم که تو اینقدر میخندی؟؟!!! بخدا همش مال همین دوساعت پیش توی اداره ست" و بعد نوبت خودت بود که دیگه خنده ات قطع شدنی نبود.
ادامه مطلببه نام خدا
از خیابان ما تا میدان اصلی شهر، حدود ده دقیقه با تاکسی فاصله ست. امروز ظهر که برای رفتن به مدرسه سوار تاکسی شدم، راننده پرسید: همیشه این مسیر را چقدر کرایه میدید؟ گفتم: دو هزار تومان. گفت اما من تاکسی متر زدم. گفتم: باشه.
ادامه مطلببه نام خدا
یک گوشی قدیمی دارم که دیگه به پت پت افتاده و داره غزل خداحافظی رو میخونه، یه قسمتی داره به نام یادداشتها که امروز وقتی بعداز مدتها رفتم سراغش و بازش کردم، دیدم همه جور نوشته ای اونجا پیدا میشه.نوشته هایی که خیلیهاش برای خودمه و خیلیهای دیگه اش نه.
۶۳۱ یادداشت. دنیاییست برای خودش.
بسم الله.
✔ سکانس اول:
بهت که گفتم: امروز دومین روز از همان ماه دوست داشتنی ام بود. کلافه باشی، دلتنگ باشی، دلگیر باشی، شنبه باشد و خسته باشی، معلم هم باشی، سخخخخخت است. حتی لحظه ای نگاه معصومشان از تو برداشته نمی شود.
ادامه مطلبحتی اگر شمارش روزهای هفته از دستت رفته باشد، که میدانم رفته، اما.
صبح جمعه را با دست و پا زدن در بیمهاو امیدهایش، عصر جمعه را با دلتنگی های خفه کننده اش و پایان جمعه را با افسردگی مزمن و غیرقابل درمانش خواهی شناخت.
این هفته هم تَه کشید.
به نام خدا
تعدادی از پژوهشگران برای انجام موضوع تحقیقاتیشون مثل خیلی از وقتها رفتند سراغ موشها. آن موشها که تا آن روز فقط نام کوچک داشتند(موش) یک نام خانوادگی پیدا کردند و شدند: "موش آزمایشگاهی".
موشهای آزمایشگاهی قصهی ما، قرار بود آزمایش سختی را از سر بگذرانند.
به نام او
وقتی به دلم میفته که اجاق گاز روشن مونده، برمیگردم و میبینم آره، روشن مونده؛
وقتی به دلم میفته که کلید خونه توی جیب پالتوم جامونده و ممکنه پشت در بمونم، میروم توی جیبمو نگاه میکنم و میبینم کلیدم اونجاست؛
به نام او
و امروز باز هم شانزدهمین روز به وقت آذر و من وقتی فهمیدم چقدررررر از زندگی عقبم که برای چندصدهزارمین بار یاد تو افتادم. شانزدهمین روز از همان فصلِ به بار نشستهی دل. نگو بیخیال دل که همین حالا مثل همان روزها بی معطلی میزنم زیر گریه!!!
ادامه مطلببه نام او.
یه بسته ی کادوپیچ شده که شبیه یک شکلات بزرگ بسته بندی شده بود، هدیه ای بود که برایم آورده بود. قد شکلاتی که درست کرده بود فقط دووجب از قد خودش کوچکتر بود.وقتی بسته رو به دستم داد با صدای دوست داشتنی اش گفت: شکلاته ها، باید بخوریش؛ بعد هم زد زیر خنده.
ادامه مطلببه نام اوی من و تو
داشتم نگاهت میکردم. همونموقع که اومدی توی دفتر و حس کردی اوضاع عادی نیست و پرسیدی چه خبره و اون همکارت که اتفاقا زیاد بهش نزدیک نمیشی، گفت که فردا تعطیله، بعد هم از سر شوق و ذوق زد زیر خنده. اما تو انگار یکدفعه غمی سنگین روی دلت افتاد. انگار یکدفعه ذهنت بهم ریخت، درسته؟ نگو که نه. دیگه خوب میشناسمت عزیزم.
ادامه مطلببه نام خدا
هرچه فکر میکنم باز هم به همان نتیجه میرسم؛ به همان حرف همیشگیام که: دلتنگی آدمها را بیچاره میکند و بیچارگی از آدمها، آدمهای تازه میسازد و تو باز بگو که زیادی دارم شلوغش میکنم. بگو.خیالی نیست.
ادامه مطلب"به نام خدای حالهای خوب/ به نام خدای حالهای بد"
"اگر همهی ما میتوانستیم برای دلسوزی به حال خودمان، حد و حدودی را قائل شویم و لحظاتی اشک بریزیم و بعد ادامهی روز را به کارهایمان رسیدگی کنیم، خیلی عالی میشد."
ادامه مطلببه نام خدا
امروز عصر جایی برای مصاحبه رفته بودم. بخاطر چیزی که انتظار داشتم، ذهنیت خوبی از آنجا برای خودم ساخته بودم و فکر میکردم آدمهای اونجا بخاطر هدف خاص و بزرگی که دارند، بشدددددت سرزنده، اکتیو، با سطح انرژی بالا، پرانگیزه و شاد هستند و من یه عالمه انرژی مثبت اونجا میبینم.
ادامه مطلببه نام خدای دانا و توانا
توی کتاب فارسی دوم دبستان، یه درسی داریم به اسم کوشا و نوشا؛ هیچوقت حس خوبی به این درس نداشتم؛ هدفش قشنگه، اما متن خوبی براش ننوشتن. یه مُشت شعار تکه وپاره که به درد هیچکجای روزگار امروزمون نمیخوره.
ادامه مطلببه نام خدای بمبها
بعد از دو روز تعطیلی(یکشنبه و دوشنبه) که قبلش هم سه روز تعطیل بوده(چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه) که وسط اونها فقط یک روز کاری(مدرسهای) داشتیم، فردا حال و هوای بچهها دیدنیه.
ادامه مطلببه نام خدا
اگر معلم باشید و برای تدریس یک مبحث کلیدی و پایه، تماااااام ابزار و وسایل ممکن را به خدمت بگیرید و تماااااام انرژی و توان خودتان را ضمیمه و هرچه ایده و خلاقیت هم دارید، چاشنی کار بکنید، تا از تدریس آن موضوع خاص نتیجهی خوبی بگیرید و بتوانید با اطمینان بگویید که ۹۵ درصد کلاسم موضوع را فهم کرده و آموخته اند و ۵ درصد باقیمانده هم به دلیل تفاوتهای فردی کمی با تأخیر، اما حتتتتما خواهند آموخت، اما نتیجه ای که در نهایت و پس از یکماه کار و تلاش میگیرید، طوری باشد که متوجه شوید حتی ۳۰ درصد کلاس هم مطلب را آنطور که باید، نیاموخته اند، چه میکنید؟
ادامه مطلببه نام خدا
سکانس اول: امروز با حال خوبی نرفتم مدرسه، یه جورایی خودمو کشوندم تا خود مدرسه/ وقتی رسیدم، چندتا از بچه ها منتظرم بودن که بریم نماز/ خداروشکر کردم که امروز امام جماعت مدرسه نیومده بود و نماز رو تنهایی خوندیم و زودتر تموم شد. واقعا حس میکردم توانی در بدنم نیست.
ادامه مطلببه نام اوی من و تو
هیچچیز از هیچکس بعید نیست!!!
این جمله همیییییشه جزو ناامید کننده ترین جمله هایی بوده که جایی خوندم یا شنیدم، ازاین جمله های کوتاهی که مارو به تفکری طولانی اما سطحی وادااااااار میکنن/ سطحی در حد و اندازه همان کسانیکه اینطور وقتها یهو میپرن وسط ذهنمون.
ادامه مطلب
درباره این سایت